ANTIKO



این تصویر فقط جهت بازى کردن با روح و روان من ساخته شده…این کراش جدیدمه:)!

حالا شما تصورش رو کن این فقط یه زمینه توى دبیرستان هاشون دیگه دانشگاه هاشون یا زمین هاى اصلى تیم ها چقدر شیکه

دلم میخواد این دفعه رامین یا کیارش برگشتن گفتن شما چرا انگیزه براى تمرین ندارید برگردم این عکس رو نشونش بدم بهش بگم حاجى خدایى دلت میاد توى همچین زمینى که نه معلومه براى بسکتباله نه معلومه براى والیباله نه معلومه براى بدمینتونه و نه معلومه براى فوتساله تمرین کنىآخه این چه زمینیه ما داریم…اینقدر خط خطیه که سرمون گیج میره!!!


Two

خوب دیشب رفتم و توى بلاگفا وب زدم و میخواستم از اینجا هم فرار کنم و تا قبل از صبحانه همین فکرم بود و میخواستم اینجا رو حذف کنم!!!!اما راستش نظرم عوض شد به یه دلیل(من بیان رو به چشم خارج میبینم)

آره درسته روزى که من میخوام برم آمریکا باید تمام بار و بندیلم رو ببندم بذارم روى کولم و از اینجا که سالیان ساله توش زندگى کردم دل بکنم:)

واقعیت ماجرا هم همینه همش فقط تعلقاته به قول یه نفر که میگفت غلام همت آنم که زیر چرخ بلند از هرچه به آن تعلق دارد آزاد است یا یه همچین چیزى بود خلاصه

انى وى حالا قراره بیان خونه جدید من باشه!!!با همه خشک بودناش و فضاى سردش قراره بقیه داستان این کافه بزرگ رو اینجا بنویسم پس سعى امو میکنم که اینجا رو دوست داشته باشم و براى پیشرفتش و پیشرفت خودم اینجا رو بسازم:)

هایسه وقتشه!!!شروع کن به زندگى طوفانى بدون درد و رنج و فقط با دل خودت مسیر زندگیت رو هموار بساز


one

اَه لعنتى حالم ازت بهم میخوره!!!!

برو بگیر بتمرگ باید بخوابى فردا کلى کار دارى…یک بار هم که شده به خواسته دلت احترام بذار دیگه!!!!این تصمیم تو بود خواستى در بیاى از اونجا به خاطرش کلى ناراحت بودى و حالا تموم شده تو وظیفه ات رو انجام دادى…نیاز به تغییر بود هایسه و تو تغییر کردى…بذار نهالى که کاشتى جون بگیره و ریشه هاش خاک زمین رو فتح کنه :)

 


من از بچگى علاوه بر اینکه طعم غذا برام مهم بود ساختار و چینش و خلاصه دکوراسیون غذا خیلى برام مهم بود…میدونید شاید یه جورایى عجیب باشه اما مغز من نمیتونست اون غذا رو هرچقدر هم که لذیذ باشه درک کنه!!عمده بچه ها از ماهى متنفرن و نمیخورنش اما من از روز اول عاشق ماهى شدممیدونید اون رنگ طلایى ماهى غزل آلاى سرخ شده با ترشى بندرى قرمز رنگ تندى که کنار برنج میذاشتم و اون عطر گلپر یه جورایى شبیه تابلوى نقاشى بود برام تا یه بشقاب ناهار

حالا هم زمان گشته و رسیده به اینجا؛غذا هاى ژاپنى!!…قبل از اینکه بحث رو باز کنم اولش بگم متاسفانه من سبزى خور نیستم و نهایتش سر سفره یه دوتا پیازچه یا یه اسلایس تربچه بخورماما درعوض تا دلتون بخواد بنده آدم گوشت خوارى هستم و تا جایى پیش رفتم که مزه گوشت ها رو میتونم از هم تشخیص بدم…خوب این بمونه براى بعد موضوع اصلیم غذاى ژاپنیه^_^…غذا هاى ژاپنى بیشتر پخته یا نیمه پخته،دریایى و سوپ مانند هستن و عمده موادى که توشون کار میره سبزیجاتههمونطور که گفتم آدم سبزیجاتى نیستم اما شما به نوع چینش و دکوراسیون غذاشون نگاه بندازین…زیبا نیست؟…انگار نه انگار که قراره با دهنت این غذا رو بخورى و بیشتر با چشم هات بازى میکنن تا توى مغزت یه فعل و انفعالاتى بشه که غدد بزاقیت ترشح کنند و معده ات التماس کنه هى پسر عجب چیز باحالیه ها

چى شد؟؟منى که اصلا نمیتونستم لب به سبزیجات بزنم دلم براى یه همچین پرس غذایى له له میکنه؟؟

شاید نیاز باشه به سبزیجات ها اطمینان کنم یه بار با همچین دکوراسیون شیکى به دنیاى سبز رنگ سبزیجات وارد بشم

باید برم سراغ غذاهاى ژاپنى تا به لیست غذاهاى خارجى که فعلا فقط ایتالیایى توشه اضافه کنم


امروز M عزیزم از هر روز دیگه اى داره بهم بیشتر پیام میده:/!! همیشه من یه جریانى رو کش میدادم تا باهاش حرف بزنم اما امروز اون داره اینکار رو میکنه://!!

-قرار شد بهش فکر نکنى ،بود؟

+اره لعنتى!!!اما چرا اینجورى میشه:(!!!من دارم بهش وابسطه میشم…نباید اینجورى بشه نباید!!!


ههههههه خوب بسه جدى:/!!!

خوب آقا من بعد یک روز ترک اینترنت برگشتم و قرار بود هر روز تا کنکور درباره روزم پست بذارم اما حاجى من گشادم گشااااااااااااااااااااد:)…پس تاریخ امروز رو میزنم به پست:))…خوب کرونا چى میگه؟؟هیچى کرده تو پاچمون و در نمیاااااااره و تمام!!!فکر نکنم حالا حالا ها بره و خوب این اصلا خوب نیست اما چه میشه کرد:/…نفتو بگو نفت آمریکا شده منفى سى و هفت دلاراصلا دیگه همه جوره مطمئن شدم که قراره برم آمریکا چون داره فی میشهآى خدااااااااااا!:)…دیروز بد نگذشت اما راضى نبودم:(دینى و فیزیک خوندم اما خیلى فس و فس کردم و خوب حقیقتا یه استرس سگى دارم که خدا نکنه مثل دفعه قبل بشه…و خوب وقتى میرم سر درس هام دستام میلرزه و دل شوره میگیرم و اصلا یه خط هم نمیتونم درس بخونم…دیشب یعنى از ساعت چهار تا نه و ربع اینترنت نبود و خیلى روى مخ من بود حداقل میتونستم بیام نت و خودم رو تخلیه کنم اما نبود و خیلى روى من تاثیر منفى گذاشت:(

حاجى خدایى پشم هام:/!هیچکدوم از رفیق هام اصلا حال منو نمیپرسن هیچکدوما!!انگارى من مردم و دیگه وجود ندارم و اصلا نیست بودم این همه مدت و خوب جدى احساس تنهایى بدى میکنم خودم رو بگو اون وب رو تخلیه کردم و اومدم اینجا تا از دست سحر و دایى و ملیکا و …قایم بشم؟؟؟نه مسلمه که نه اما خودم با دست خودم یه کارى کردم که تنها باشم:(…از این وضعیت اصلا راضى نیستم اما جریانیه که پیش اومده بذار ببینم تا تهش چى میشه:(

این قولى که به دایى دادم…اره همون…خدایى من تاحالا با دخترى قرار نذاشتم:/ اصلا نمیدونم ببینمش چى میخوام بگم یا چیکار میخوام بکنم!!!کلا خیلى احساس سرافکندگى میکنم که هیچ کارى توى این رابطه بلد نیستم انجام بدم!!!…جدى نیاز به کمک دارم اما از کى کمک بگیرم:/؟هیچکس دور و برم نیست هیچکسسسسسسسسسس:(

دیروز M عزیزم برام دایرکت فرستاد:/ که میخواى وبت رو حذف کنى؟حاجى حقیقتا نمیدونم چرا اینجورى رفتار میکنه با دست میکشه و با پا هل میده!!!!یا شاید هم من پیاز داغش رو زیاد میکنم و خوب در نتیجه به این حقیقت پى بردم نه من و نه اون هیچگونه نقشى تو زندگى هم نمیتونیم داشته باشیم حتى به عنوان یک دوست:)…زمین هامون با هم خیلى فرق داره و خوب طرز فکر من کجا طرز فکر اون کجا پس نمیخوام خودم رو با هاش و با فکرش خسته کنم:))

و یه جریان شتتتتتتتتى دیگه که دیروز رخ داد آتیش گرفتن حس حسادتم بود:/آره آقا من بدجور حسودم حسود حسود و خوب این بهراد که رفته داره کانادا درس میخونه خیلى روى مخ منه://هى باباى ما میومد میگفت قیافه باباى بهراد اینجوریه اونجوریه حالا پدر من بهراد کجاست؟؟کانادا و خوب شما که دنیا دیده مون بودى پسرات کجان؟؟؟بروجرد یه دهات عقب افتاده!!!وااى که قلبم تیر میکشه براى موفقیتى که میتونستم به راحتى بدستش بیارم اما الان باید سگ دو بزن تا بدست بیارمش!!!!البته ناگفته نماند که وقتى فکر میکنم میبینم شاید یه حکمت قدرتمندى پشت این اتفاقات بوده!!!شاید واقعا خدا خواسته زندگیم رنگ و بوى تلاش و هیجان به خودش بگیره؟!اینجورى که فکر میکنم خوشحال و راضى میشم اما وقتى تنبلى رخنه کرده توى تنم رو میبینم شک میکنم که خدایا بنده فاذا ماذا؟:/

هیع بگذریم حرف براى گفتن زیاده!…یه دوست جدید پیدا کردم اسمش مریمه!البته هنوز دوست دوست نشدیم ولى خوب فعلا یه دوست هم وبى هستیمبعد یه چیزى همین دو دقیقه پیش کشف کردم کاوه آهنگرى که میومد وبم کامنت میذاشت دختره!!!!!!!!!! دیگه خودتون اوج پشم ریختنم رو ببینید:))

برم شروع کنم فعلا


داشتم مسواک میزدم یه فکر خیلى ضایع به سرم زدفکرشو کن وان دایرکشن که بدون زین برگرده یه روز توى یکى از لایو هاى لیام برمیگردم بهش میگم میخواى جاى زین بیام؟؟؟بعدش کامنتم رو بخونه بگه ایمیلت رو بفرست:/بعد ازم بخواد یه تیکه از یه آهنگ رو بخونم و براش بفرستم و بعد من اینقدر این کار رو خوب اجرا کنم که بخواد باهاشون همکارى کنم و قرارداد ببندم:O

حاجى پشم هااااااااااااام!!!D:حتى فکر کردن درباره اش هم خیلى باحال و خفن و جذاب و …

بعد یه ندایى توى درونم میگه عامو کصخلى:|؟

بعد یه نداى خیلى قوى تر و باحال تر میگه مگه بیلى آیلیش موفق نشد؟؟شاید اینبار نوبت توئهD:


خوب دیگه بسه تنبلى از فردا طوفانى خوندن رو شروع میکنم!!!از این به بعد تاپیک هر متنى که مینویسم تعداد روز هاى باقى مونده تا کنکوره!!!!از این به بعد آخر هر شب میام گزارش مینویسم که توى اون روز چه کارى انجام دادم…اینطورى باعث میشه که بخوام براى روز بعد رقابت شدید ترى کنم


هنوز هم بعد این همه سال وقتى میرم سمت بهار تپش قلب میگیرمیعنى اینقدر یه استرس براى کلاس موسیقى روم تاثیر گذاشته که هنوز هم بعد این همه سال بخاطرش استرس میگیرم؟؟؟؟نمیدونم والا خیلى عجیب غریب شدم…اون موقع که استرس میگرفتم براى این بود که میخواستم کارم رو به نحو احسنت تحویل بدم اما الان براى چى تپش قلب دارم وقتى اونجا میرم:/؟؟؟؟؟


امروز بعد از ظهر سرم درد میکرد رفتم خوابیدم قرار شد یه آهنگ گوش بدم و آرامش بگیرم و بخوابم…آهنگ طعم شیرین خیال دال بند رو داشتم گوش میدادم و خوب یاد خاطرات گذشته افتادم که چرا قدرشون رو ندونسته اینقدر سریع گذاشتن که رد بشن بعد یه ندایى توى درونم گفت الان رو قدر بدون!!!!!!راست میگفت جانان راست میگفت!!!!انگار آب سردى ریخته باشن روى دل سوخته من و آرامش گرفتم:)

خلاصه قرار بود که شنیدم خاموشش کنم که یهو نمیدونم چى شد که…بعله خوابم برد!!!!ساعت چهار بیست و هفت دقیقه بیدار شدم دیدم عهههه هندزفرى تو گوشمهنمیدونم چه جورى دراوردمش و تبلت رو گذاشتم کنار تخت و دوباره خوابیدم…یه خواب نیمبند بود اما توى همون خواب نیمبند خواب دیدم که برام چندتا کامنت فرستادن و من از خوندن اون کامنت ها لذت میبرم:))خیلى باحال و خاص بود!!!!در یک اتفاق نادر بابایى در اتاق رو باز کرد دید من خوابم آروم رفت بیرون

-بابایى؟؟؟؟

-آروم؟؟؟؟؟

یعنى بیدارت نکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اره دیگهبراى خودم هم خیلى عجیب بود و بله بیدارم نکرد و رفت تا خودم از خواب پاشدم رفتم حموم:)خلاصه یه دوساعت خیلى شیرین رو پشت سر گذاشتم!!!!


Knock Knock

امروز صبح رفتیم بیرون! بازم با نگاه مردم یه خورده اذیت شدم اما نهایت تلاشم رو کردم خودم رو خونسرد نشون بدم…لامصب مردم توى خیابون آدم رو جورى نگاه میکنن انگار قتل کردم:| با چشماشون میخوان منو بکشن!!!حالا قبلا فقط مرد ها رو احساس میکردم اما الان جدیدا این دختر ها هم منو با چشم میخورن:/…حالا خوبه ماسک دارم اگه ماسکم رو بردارم و ببینن چه هیولاییم فکر کنم بگرخن:)

حتى یادم میاد زمستون سال پیش یا پاییزش بود یه زنى با دختر نوجوونى توى پیاده رو به اون بزرگى داشتیم از بغل هم رد میشدیم اومد به من تنه  زد:/// هیچى نه بهش گفتم نه نگاهش کردم مطمئنن دنبال دردسر بود و من خواهانش نبودم!!!پس مثل یه پسر آقا سرم رو انداختم پایین و خداحافظ خیلى خونسرد رفتم…خوب امروز اول اردیبهشته یعنى چقدر تا کنکور مونده؟؟؟واااااااااى حاجى پشم هام  دوماه و نهایت دوماه و نیم از  وقتم باقى نیست و خوب نباید توى این مدت اینقدر براى خودم حاشیه درست کنم که از درس بیفتم!فقط درس درس درس:)

یه دخترى بود توى اون وب قبلیم اسمش کامیلا بود کم سر میزد به وبم و خوب اونقدرى بچه بود که لازم نبود سر موضوعات خاص باهاش بحث کنم اما امروز اومده توى وبم از دلتنگى و اینکه برم ناراحت میشه کامنت گذاشته:|…حتى واسم یه پست داخل وبش گذاشته و ازم تعریف کرده…دمش گرم این نشون میده که نباید با سن ادم ها اونا رو قضاوت کنم…تابستون که برگشتم لطفش رو جبران میکنم:))

داشتیم میرفتیم بیرون خیلى با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم هر چى بشه دلم میخواد تا آخر عمرم دایى و سحر رو فقط به چشم رفیق ببینمشون و نه هیچ چیز دیگه!!!دیگه به هیچ عنوان نمیخوام به دوست دختر و رل زدن فکر کنم به قول استیو راجرز میذارم که خودش برام پیش بیاد…نمیخوام حسى که بین ما هست به خاطر عشق کوفتى سیاه بشه!!!!!!پس همون رنگ دوستى و صمیمیت کودکانه براى مغزم خیلى زیباتره!…الان که رفتم از پیششون خیلى دلتنگم خیلى ها!!!اما ترجیح میدم همین گوشه دنجه ى خودم که هم خلوته و هم کسى توش نیست براى خودم بنویسم شاید یه روزى دوباره برگشتم…امیدوارم روزى که برگشتم اینقدرى پخته شده باشم که حرف هام و رفتارم کسى رو نرنجونه و در کنار من بودن بهشون آرامش بده:)

میخندم به حرفم به کیمیا(دایى)که بهش میگم پنج مهر روى پل طبیعت میبینمت ساعت هشت میبینمش:))))…به فرض محال بتونم تهران قبول بشم توى اولین دیدار میخوام بهش چى بگم؟؟چى دارم براى گفتن؟؟هیچى هیچى فقط مثل دیوار بهش زل میزنم:/هیع بابا کاشکى تا اون موقع یه خورده حرف زدن و برخوردم خوب بشه!!

خوب دیگه برم که دارم از سردرد میمیرم…خوب بودم که چم شد یهو:/؟؟؟


این تصویر فقط جهت بازى کردن با روح و روان من ساخته شده…این کراش جدیدمه:)!

حالا شما تصورش رو کن این فقط یه زمینه توى دبیرستان هاشون دیگه دانشگاه هاشون یا زمین هاى اصلى تیم ها چقدر شیکه

دلم میخواد این دفعه رامین یا کیارش برگشتن گفتن شما چرا انگیزه براى تمرین ندارید برگردم این عکس رو نشونش بدم بهش بگم حاجى خدایى دلت میاد توى همچین زمینى که نه معلومه براى بسکتباله نه معلومه براى والیباله نه معلومه براى بدمینتونه و نه معلومه براى فوتساله تمرین کنىآخه این چه زمینیه ما داریم…اینقدر خط خطیه که سرمون گیج میره!!!


خوب دیشب رفتم و توى بلاگفا وب زدم و میخواستم از اینجا هم فرار کنم و تا قبل از صبحانه همین فکرم بود و میخواستم اینجا رو حذف کنم!!!!اما راستش نظرم عوض شد به یه دلیل(من بیان رو به چشم خارج میبینم)

آره درسته روزى که من میخوام برم آمریکا باید تمام بار و بندیلم رو ببندم بذارم روى کولم و از اینجا که سالیان ساله توش زندگى کردم دل بکنم:)

واقعیت ماجرا هم همینه همش فقط تعلقاته به قول یه نفر که میگفت غلام همت آنم که زیر چرخ بلند از هرچه به آن تعلق دارد آزاد است یا یه همچین چیزى بود خلاصه

انى وى حالا قراره بیان خونه جدید من باشه!!!با همه خشک بودناش و فضاى سردش قراره بقیه داستان این کافه بزرگ رو اینجا بنویسم پس سعى امو میکنم که اینجا رو دوست داشته باشم و براى پیشرفتش و پیشرفت خودم اینجا رو بسازم:)

هایسه وقتشه!!!شروع کن به زندگى طوفانى بدون درد و رنج و فقط با دل خودت مسیر زندگیت رو هموار بساز


این که من امید یه نفرم و من رو به اسم داداشش صدا میکنه من رو خیلى میترسونه:/

من خودم هنوز تکامل و ثبات ذهنى و روحى ندارم و هنوز براى خودم یه تهدید بزرگم چه برسه که بخواد یه نفر دیگه به این ویرونه دوار من تکیه بده و فکر کنه امنه!!!

همیشه میگم کاشکى خدا این فرد رو جلوى روم قرار نمیداد!

یه کلیپى دیدم یه دکتر جامعه شناسى بود میگفت "اگه دیدى کسى ازت کمک خواست بدون اول از خدا کمک خواسته و خدا آدرس تو رو بهش داده!!!"

پس خدایا اگه اینجوریه بهم قوت بده بهم ایده بده و بهم صبر بده که وظیفه اى رو که بهم سپردى کامل تمومش کنم!!!خودت میدونى اون چقدر شکننده است…نذار من یه اشتباه بزرگ کنم که هم اون خورد بشه هم من!!…کمکم کنم خداى بزرگ…


یارو کامنت زده بود که

"زین مالک یه بدبخت اوقدعه ایه!!هر وقت هم توى وان دى بود بدترین قسمت موزیک ها رو بهش میدادن"

:/

من چى میتونم به همچین موجودى بگم؟؟؟زین بهترین  وان دى بود و قسمت هایى رو که میخوند فوق العاده ترین و بهترین قسمت هاى موزیک هاى وان دى بود!

وان دایرکشن یعنى

لویى

هرى

زین

لیام

نیل

اگه این پنج تا کنار هم نباشن یعنى وان دایرکشنى وجود نداره!!!

کاشکى دست از توهین کردن به زین برداریم…اینجورى فقط داریم شخصیتش رو تخریب میکنیم:(

 


الان که توى ماشین نشستم و سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد ماشین دارم به دختر بچه پست قبل فکر میکنم:(…خیلى تنهاست و سرد…خیلى داغونه!!!خدایا امشب رو تو هواش رو داشته باش…تو جاى حق نشستى بهش نگاه کن!!اون معصومیت نذار از بین بره…هنوز صداى جیغش و اون خونى که روى دماغش جارى بود جلو چشم هامه:(…کاشکى!!کاشکى یه قدرتى داشتم میتونستم نجاتش بدم…اما من هیچى نیستم!

همین که میفهمم هیچ کارى از دستم برنمیاد حالم از خودم بهم میخوره…اون مادر خراب کودکى اون بچه رو سوزوند:(خدا زندگیش رو بسوزونه!!!


امشب Whcaw یه پستى رو توى استوریش گذاشته بود(کل

یک کنید)یعنى میتونم بگم اوج حقارت و بدبختى انسان…اوج حیوون بودن…اوج نجاست…و اوج بدترین فحشى که میتونید نثار همچین موجود کثیفى کنید!!!!…از خودم پشیمونم که چرا بهش حیوون گفتم:(…به والله مجید حیوون خیلى ارزشش از این عن دوپا بالاتره!

آخه دیوث،…میدونى چه بلایى سر اون بچه دارى درمیارى…بى شرف میدونى اون بچه چجور روحش به گا میره!!!خود بى شرفت رو یه مشت بى صفت آشغال بزرگ کردن که همچین بلایى سر این بچه بنده خدا میارى!!!…به احتمال صد در صد این بچه اى که میتونست با روحش با پاکیش و با دل بزرگش یه روح آزاده توى دنیا باشه الان یه هیولاى سرد و تاریکه که توى زمین رها شده!

خیلى متاسفم براى خودم که با همچین موجوداتى مثل شما انسان خونده میشیم-_-…به خداى احد و واحد روزى که ببینمت توى هر جاى جهان باشه میکشمت!!جدى جدى میکشمت…آدم هایى مثل تو ارزش زندگى کردن ندارن…تو فقط اکسیژن هوا رو مصرف میکنى…بوى گند منفور بودنتون کل زمین رو گرفته…کثیف ترین موجودات زمینید که یه بچه رو شکنجه روحى و روانى میکنید!!!

به خدا اینقدر اعصابم خورد شده و دلم میخواد فریاد بزنم که اشک توى چشمم جمع شده…کاشکى پیداش کنن و تکه تکه اش کنن!


هر وقت اومدم M رو فراموش کنم خودش کارى کرد که بهش بیشتر توجه کنم اما واقعا الان دیگه نمیتونه توى زندگى من نقش داشته باشه:(…اینو که دارم مینویسم اوج درده اما واقعیت داره!…توى یه جزیره ى دیگه اى زندگى میکنه که کشتى شکسته من هیچ جایى توى ساحل اون نداره…هر وقت فکرش رو میکنم که خودم باعث این اتفاقم میخوام بپرم توى همون دریا و دیگه هیچوقت چشم هامو باز نکنم:)


دیروز اصلا روز خوبى نبود و باز من شکست خوردم طبق معمول عادت بدم بهم غلبه کرد و کلا ریده شد به هر چى برنامه اى که داشتم!!!دیروز تنها تونستم یه فصل شیمى به زور بخونم و این اصلا خوب نیست به هیچ عنوان و بازم مثل این بچه کوچولو ها خودم رو بیخود با تبلت سرگرم کردم!!…اشتباه دوم سر زدن مداوم به دایرکت براى اینکه ببینمMچى برام نوشته بود…و خیلى جدى دارم خودم بحث رو کشش میدم…نمیدونم چه مرگمه تو که Mرو قرار بود فقط به چشم یه دوست ببینیش چرا دوباره دارى شروع میکنى://…حالم از اینکه ضعیف الاراده ام بهم میخوره خیلى زیاد…امروز رو با اینکه دیر شروع کردم اما خوب تموم میکنم تا کلى خبر خوشحال کننده آپ کنم اینجا!!!!امروز حتما فیزیک ده رو تموم میکنم…هنوز هم اون عادت بدم داره بهم فشار میاره اما امروز نه نمیذارم به هایسه غلبه کنه امروز با دیروز فرق داره…کلا عدد 68 رو دوست دارم چون کلى مفهوم و خاطره داره براى خودش پس باید امروز بهترین روز درسیم باشه!!!…دوباره این چند روز بابایى داره روى مخ من راه میره…عادت همیشه اشه بهترین کار اینه که خفه خون بگیرم و بیشتر تمرکزم روى درسم باشه!!!باید بیشتر تست بزنم…اى خدا خواهش میکنم کمکم کن…خواهش میکنم نذار بشه مثل سال قبل…خدایا بذار امسال رو با موفقیت تمومش کنم…خدایا توى این دوماه میشه کلى کار بزرگى انجام داد خدایا کمک کن تهران قبول شم…بهم اراده بده اى بارالله بزرگ و مهربون:((


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها